.. این روزها که میگذرند
با همه بیگانه ام ...حتی با خودم
این روزها حتی خودم را هم نمی شناسم...
شب ها از خواب ..اگر خوابی در کار باشد ...بیدار می شوم و به این فکر میکنم که من همون مهلام ؟؟
و بدون جواب باز هم خودم را به خواب میزنم ...
از دنیا دور شده ام از قلب آدم هایی که دوسشون دارم ......بیشتر...
خالی شده ام..حتی حرفی برای گفتن ندارم
با ته مانده های وجودم سر میکنم...
سردرگمم
چی شد که اینجوری شدم ؟؟؟
احساس میکنم دیگه دووم نمی یارم
تا خودکشی فاصله ای ندارم
ولی می دونم جرئتش رو ندارم ........ و دیوانگی ِ محض ِ