گل گلی
  


فرهاد قائمی

فرهاد قائمی

فرهاد قائمی و شام خوردن با برو بچ

فرهاد قائمی

فرهاد قائمی

 




نوشته شدهشنبه 23 شهريور 1392برچسب:, توسط ملاغه وکلاقه و الاغح وگاوه

چه سخت است دختر بودن ...

گاهی اشک دارم و گاهی خنده ...

گاهی با وقار می‌شوم و گاه از ته دلم سراپا محبتم را نثار کردن ...

گاهی بالشتم از هق هق‌های شبانه‌ام بوی غریبگی می‌گیرد و گاه دستانم از آرامش عشق احساس زندگی ...

گاهی ساعت ها پشت به دیوار به ساعت کوکی‌ام خیره می‌شوم ...

گاهی زل می زنم‌ به نظراتی که تا چند ماه پیش تمام هستی و بود و نبودم بود اما حالا جز بارون بارون اشک چیزی برایم ندارد...

چه سخت است دختر بودن وقتی احساس خلاء می‌کنم از محبت  و از عشق ...

چه سخت است دختر باشم و کوه نداشته باشم کوهی مهربان و بلند برای تیکه کردنم ...

احساست،همه و همه مال دیگری است جز من ...

من و تنهایی هام فقط جایی در خاطراتت خوش کرده یا بهتر است بگویم اشغال کرده ایم البته برای من رد پای خاطرات اند برای تو کوله بار درد معروف ِ ...

باید بپذیرم تو مال دیگرانی ، عطرت ، دستانت ، احساست و .... ق ل ب ت

آری! باید بپذیرم تو مال دیگرانی و جای نداشته من خیلی وقت است پر شده ، قرارمان این نبود ، این همه غم و دلتنگی و تنهایی و اشک سهم من باشد و تو سهم دیگری شوی ...

پس انصافت کجاست؟ چگونه راحت می‌خوابی؟ چقدر راحت آدم ها را تعویض می‌کنی آن هم فقط به جرم تکراری شدن‌شان! من بالشتم عوض می شود خوابم نمی برد آنوقت تو ...

لبه ی پرتگاه زندگی ام بودم،مطمئن بودم دستم رو نمی گیری اما حتی 1 صدم فکر نمیکردم خودت هُلم بدی ...

گاهی سر بزن!! گاهی به دل شکسته ی من هم فک کن ...

یادته بهم گفتی : "می دونم ، تو یکی از کوه هم قوی تری "                                               

 اشتباه اشتباه میکردی، آره قوی بودم اما نه وقتی که خودم بدرقه ات میکردم ،نه اون وقتی که از ته دلم دعا کردم باهش شاد باشی ، نه وقتی که باروون بارون اشک پشت پات می ریختم به امید اینکه برگردی ... نه از قلبم چیزی نمیدونستی ...

فک کنم از همه غریبه‌تر شده‌ام برایت ،اگه قلبم رو می خوندی هیچ وقت حتی به فکر رفتن نمی افتادی ...

عیبی ندارد ، حالا آن‌قدر وقت داری که به شادی کردن در نبودن من فکر کنی! می‌خندانمت؟

آری بخند بر من و بر ساده لوحیم! فدای سرت ، روزی انتقامم را می‌گیرم ، از تو و حتی از خودم ، از آن‌چه که بوده‌ام!

احساس می‌کنم تهی از احساسات شده‌ام در صورتی که تقویمم برای بازگشتت لحظه شماری می‌کند!

آن‌قدر پرشده‌ام که می‌ترسم لبریز شوم ، پر شده‌ام از نبودنت ...

صبح‌ها که بیدار می شوم ، قبل از هر کاری سلامی از جنس تنهایی را به حجم پرطراوت نبودنت نثار می‌کنم  و سعی می‌کنم تا آخر شب به خودم بفهمانم که تو مال دیگرانی ، آری تو سهم دیگرانی پس متقاعد میشوم کمتر بودنت را کنار خودم تصورکنم ...

دلم می‌خواهد نامه بنویسم ، هم پاکت هست،هم تمبر،هم یک دنیا حرف فقط کاش گیرنده ی این نامه جایی منتظر بود ...

روزهای زیادی ‌گذشته است ، در دلم غوغایی است، غوغایی سخت از جنس شکستن، از جنس فاصله ...

به تو فکر می‌کنم، می‌خواهم یاد خفته‌ات را بیدار کنم، یاد بامزگی های شیرینت ، یاد اذیت کردن هات ...

یاد آن روزها که درس میخواندم تا با نمرات 20 ام خوشحالت کنم ...

آن روزها هم مثل الان تنها و تنها به تو فکر می‌کردم ...

آن لحظه‌ها که تو غرق محبت به دیگری بودی، من در یادم غرق محبت به تو بودم ...

آن لحظه‌ها که تو ساز می‌زدی و من در دلم برایت می‌خواندم ...

از عشق درونم می‌خواندم و بدون هیچ عشوه‌ای درِ قلبت را می‌کوبیدم، اما تو باز نکردی ...

زمان می‌گذرد و دیگر من منتظر بالا آمدن از پله‌های احساست نیستم ...

گذشت آن لحظه‌ها که وقتی مزه ای می پراندی ، قلبم از شوق آتش می‌گرفت ...

دیگر حتی صدای سازت هم نمی‌تواند سکوت نبودنت را بشکند ...

نیستی، در دلم نیستی ...

نه اینکه نیستی ، نباید باشی ...

یادت آتش گرفت ...

یاد خفته‌ات دیگر بیدار نشد ...

قلبم پر شد از نفرت عشقت ...

نه اینکه نفرتی واقعی باشد نه تنها نفرتی از روی اجبار و به اصرار دوستان ...

هميشه سعي مي‌كردم ازم نرنجی ، بدون اینکه فک کنم تو بيشترين رنج را به من هدیه کردی ...

هيچ‌كس در زندگي ام بيشتر ازخسارتي كه براي رسيدن به تو،به خودم زدم، بهم ضربه وارد نكرده بود حتی خودت ...

تو ديگه چرا رفيق؟

 تو چرا من را تنها گذاشتي و رفتي؟

 تو كه روي دوستي‌ات مي‌شد هميشه حساب كرد؟

 تو كه بي‌هيچ ادعايي هميشه من را همراهي مي‌كردي چرا؟

 تو كه هم در لحظه‌هاي خوش بودي هم ناخوش چرا؟

 تو كه خاكي بودنم را ارزش مي‌دانستي چرا؟

 تو که قدر خنده ها و اشک هام رو می دانستی چرا؟

 رفتي جزو از ما بهتران چرا؟ هان؟!

 خوب حداقل دليل رفتنت را توضيح بده. چرا پرتقال؟! واقعا چرا؟ تو كه پسته و اووكادو نبودي!

 چرا تو يك دفعه شدي كيلويي چهار هزار و هشتصد تومن؟ چرا هان؛ بگو چرا؟

ناجوانمردانه رهایم کردی یادت رفته بود مسولیتی داری در قبال اهلی کردنم !!!!

اما نه تو کینه ای نبودی ، پس دلیل این خنجری که به قلبم زدی این بود که به شرط چاقو دل می بردی ؟؟؟

نمی‌دانم چه حالی داری ...

نمی‌دانم کجایی ...

حتی نمی‌دانم شادی یا غمگین ...

می‌دانم که دیگر همه چیز تغییر کرده است ...

می‌دانم که دیگر تو نیستی، ولی بدان هنوز هم دوستت دارم ، هنوز هم آرزویم سلامتی و شادابی توست ...

بدان که هر شب در کنج همین اتاق خالی و سرد، چشمانم را می‌بندم و از این روزهای ساکت به آن روزهایی سفر می‌کنم که تو هنوز بودی ، آن روزهایی که هنوز نبودنت را لمس نکرده بودم ...

به گذشته سفر می‌کنم و بار دیگر تو را در کنار خودم می‌بینم ...

بار دیگر اذیتم می کنی ، از آن اذیت کردن هایی که دل من برایش قنج می رفت ...

آری، در خاطراتم هنوز هم مهربان و خنده رویی عشق من ...

نمی‌دانم این شب‌ها تا کجا ادامه دارد ...

نمی‌دانم این گریه‌های شبانه کی امانم را خواهد برید ، فقط می‌دانم که روزی به آرزویم خواهم رسید ...

روزی که دیگر پایان تنهایی‌هایم باشد ...

روزی که یک‌بار دیگر آمدنت را ببینم و دیگر چشم‌هایم را برای همیشه ببندم و هیچ وقت باز نکنم  ...

قطره اشک های دلم را بر صورت بی جان کاغذ نقاشی می کنم ، ابر بی باران چترم را خیس کن ...

آری دوستانم مرا به خنده های بلند می شناسند و این بالشت بیچاره به هق هق گریه هایم ....

چرا معنی لبخند هایم را نمی فهمند و لبخند های غمگینم را به پای شاد بودنم میذارند ،نمی دانند خنده هایم شکلاتی است ولی زیادی خالص تلخ ِ تلخ !!!

با شوق تمام وبا هزاران امید،حلقه های عشق را یکی پس از دیگری دور قلب خودم چیدم ، دیگر راه خروجی وجود ندارد،او می تواند ساده بگذرد ولی من .... تا همیشه میان زنجیر عشق او محبوسم،تا پایان عمر...

مادربزرگ دعایت گرفت ، دلم زود پیر شد ...

مهلانوشت :من دیگه عین هم سن و سال هام که هزارتا آرزو دارن نیستم ،من تنها یه آرزو دارم : شبی بخوابم و دیگه بیدار نشم  تا نبینم ، تا نشنوم ، تا نشکنم ...

خدای مهربونم تو از من یه جان طلب داری و من یک آرزوی از یاد رفته که تموم زندگیم بود ، طلبم فدای سرت ، جون هر کی دوست داری بیا طلبت رو بگیر ...

مهلایی که همیشه نقل مجلس ها بود و خنده از رو لب ها ی قشنگش نمی رفت ...

مهلایی که سنگ صبور همه بود ...

مهلایی که یه وقتایی درسش عالی بود ...

مهلایی که سر فتنه ی همه فتنه ها بود ...

حالا اون مهلا مدت هاست زندگی نمی کنه و فقط ادامه میده ،هیچ کس بعد هیچکس نمرد اما خیلی ها عین من بعد خیلی های دیگه زندگی نکردن ...

مهلای مهربون تو حالا ذره ذره آب شده ...

نمی دونم چرا فقط خواستم یکی از هزاران نوشته ام رو توی روز تولدت بنویسم ...

من مهلا بریده ام از اعتماد شکسته و قلب خسته ...

به کلاغ ها زیر میزی میدم که زودتر قصه ام رو تموم کنند اما اون ها چه ناجوانمردانه عطر همیشگیت رو برام میارن ...

 دلم رو جا گذاشتم ،هر که یافت مژدگانیاش تمام زندگیم !!!

نه این التماسی برای برگشتنت نیست ،من عشق رو گدایی نمی کنم ...

هییییییییییییس میذارم بری ، ماندن التماسی نیست !!!

وقتی رفتی در چشمات خواندم این غریبه در قلبت جای مخصوصی دارد پس اگر دریا را هم به پایت میریختم بر نمیگشتی ...

سریعترین نقاشی بودی که تو عمرم دیدم،در یک چشم بهم زدن که نه،در یک لب باز کردن،تمام زندگی ام رو سیاه کردی ...

کلاغ ،به خانه ات برس ...

قصه ی من مدت هاست تمام شده ...

یکی تمام بودن و نبودن هایم  را یک جا برد ...

 اگه یه جاهایی تند رفته بودم امیدوارم نارحت نشده باشی و من رو ببخشی ...

هر جا که هستی و خواهی بود دعای من توی روز تولدت بدرقه ی راهت ... مواظب خودت باش

 

 

تولدت مبارک ... تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com

از ته دلم میگم : تولدت هپی مپی ...

 




نوشته شدهسه شنبه 19 شهريور 1392برچسب:, توسط ملاغه وکلاقه و الاغح وگاوه

http://up.patoghu.com/images/jb1p9sk26ro5beg41izn.gifروز دخمل های گل و گلاب کاشونِ (به یاد علی ضیا) بابایی، این موجودات مایه ی عذ اب مادران مباااارک                                       

قبل از هرچیز موجودات عجیب دو پا یا پسران محترم حسودی تون گل نکنه و ایضا شکوفه نزنه و صبر کنید تا روز موجودی به اسم پسر برسد تا ما علی رغم میل باطنی اون روز رو هم به روش خودمون گرامی بداریم ...

امروز با همه ی روزها فرق دارد بله دیگه قرار نیست در کانون داغ و سوزان خانواده ، اول صبحی با مو کشیدن های برادر گرامی شروع شود:( که البته از حق نگذریم من که تجهیزات خاص و البته کارآمدی دارم که از جیغ بنفش (البته برای من نارنجی) گرفته تا ناخن های دوست داشتنی ام تا پناه بردن به باباجونم رو برای خودم دارم که به علت عدم خشونت در روحیه ام " آره جان خودش *:) " به معنی اسمم رجوع میکنم و صبر و آرامش رو پیشه کرده و بعدا چغلی محمدامین رو به بابای ِ عزیزم می کنم !!!

هر جور دلتون می خواهید حساب کنید ! اصلا اسمش رو خودشیفتگی بذارین !

دختر بودن عالمی داره برای خودش ، عالمی که فقط خودمون می تونیم درک کنیم و با اون ذوق کنیم !

زندگی که متفاوت از بقیه ی زندگی هاست ، زندگی دخترانه یعنی دنیای صورتی (البته برای من بازهم رنگ و یارهمیشگی ام نااااارنجی)، مهربانی ها، زیبایی ها و هیجان انگیزها ! دنیای جینگول و مینگول داشتن ها، دنیای بغض کردن و قهر کردن ها و دلسوزی کردن هاست ، دنیای ریز خندیدن ها و الکی سر ذوق آمدن هاست !

راستش رو بخواین ما دخمل ها گنج هایی داریم که یک پسر هیچ وقت نمی تونه از اون ها سر دربیاره !

یک پسر هیچ وقت نمی فهمه که چرا ما با هم قهر میکنیم آره ماها میگیم قهر قهر تا روز قیامت ولی بعد از قهر کردن یک گلوله توپی کوچولو موچولو توی گلویمون بالا و پایین میره و راه نفس مون رو می بنده و به چند ثانیه نکشیده طاقت مون طاق میشه و دو ثانیه بعدش قیامت میشه وآشتی کنون راه می اندازیم  ...

یک پسر هیچ وقت نمی تونه از راز اشک های ما سر در بیاره ...

پسرهیچ وقت نمی فهمه ماها به خاطر چه چیزهایی پچ پچ میکنیم و بعدش ریسه میریم از خنده ... 

یک پسر هیچ وقت از گوشه پلک های مامان نمی فهمه  که مامان چه قدر نگران درس و مقش ...

یک پسر بلد نیست که با دو کلمه حرف زدن همه خستگی رو از تن باباییش در بیاره ...

آن ها تا به حال خرید دختر –پدری نرفتند تا بابا هر چی که خواست برای عزیز کرده اش بخره ...

آن ها هیچ وقت حرف های آجی –آجی نزدند و نمی زنند ...

یک پسر هیچ وقت تجربه ی این رو نداشته که باباجون موهای بلند و فر رو شونه کنه و بعد خرگوشی ببنده ...

یک پسر عین من یا ما دخترا هیچ وقت کل بچگی اش رو رو شونه های باباش نبوده و سواری نگرفته و هیچ وقت نمی زده به پای باباش که تند تر و تند تر و بعدش هم قهقه نمی زده  ...

یک پسر هیچ وقت زیر پاش بلندی نذاشته و جلوی سینک ظرفشویی نایستاده تا ظرف ها رو بشوره  ...

اون ها هر چند روز یکبار دلشون بی دلیل نمی گیره و نمی روند یک گوشه و تنهایی برای خودشون توی دفتر خاطره شون چیزی بنویسند البته اون ها اصلا نمی دونند دفتر خاطرات روزانه یعنی چی، خخخخخخ ...

اون ها همکلاسی های دبستانشون رو فراموش میکنند و عین من یعنی ما دخترها تولد دوستاشون رو گرامی نمی دارن(صدی تولد سال 2 رو یادته ؟؟ و البته اون همه دعا و نفرین رو برای اون بدبخت "الاکلنگ و تیشه *:) "

اون ها هیچ وقت نمی تونند دفترهای خوگشل و جامدادی ِ رنگارنگ داشته باشند و کتاب هاشون " این آینه های دق " رو به ترتیب قد توی کیف شون بچینند"که البته در این مورد یک کوچولو مزخرفه ولی من دوست دارم،یکی باید دوربین مخفی بذاره از کیف من *:) "

تمام دلخوشی بچگی هام عروسک هام بود و اسباب بازی هام که حاضرم شرط ببندم هیچ دختری تو دنیا به اندازه ی من تو بچگی اش  و البته کمی هم حال،عشق و حال نکرده ، یادش بخیر وقت هایی که بابایی و مامانم می اومدن مهمونی ازهمون اولش دلم قنج می رفت وقتی زنگی که بابام برام خریده بود رو فشار میدادن وبعد ازگرفتن اجازه ورود ، توی استکان های اسباب بازی ام براشون شربت مامان ساز درست میکردم و اون ها به خاطر اینکه دلم نشکنه تا ته شربت رو با کلی چه چه و به به میخوردند و بابام با صدای خنده های دخترانه ی من  قند و به قول خودش کله قند تو دلش آب می شده و البته بعدش سراغ دستشویی اتاقم یا مثلا خونه ام رو ازم می گرفتن ...

 یادش بخیر اینقدر مجهّز بودم که شیر آب داشتم و ظرف هام رو هم میشستم ، یه جاروبرقی واقعی کوچولوhttp://up.patoghu.com/images/z33irb0cq3n2rjygr37u.gif   

 

و خیییییییییلی چیزهای دیگه که الان همشون رو مامانم برام جمع کرده آخ که چه قدر دلم هوای خاله بازی و اون زمان ها رو کرده ...

ما دخترها رازی تو قلب مون داریم که هرچی بگذره ونسل ها عوض شه،جایش تکون نمی خوره،رازی که هیچ پسری ازش سر در نمی آره رازی شبیه   ع ش ق

مهلا نوشت  * :)  وای چه قدر فک زدم ، آخه می دونین همه ی این نوشته ها تجربه هایی بود که خودم داشتم و دارم ... نمی دونم چرا اینقدر خوشحالم فقط این رو می دونم که بی نهایت خوشحالم که دخملم ، یه دخمل خوب (اعتماد به نفسم رو عقشه ،خخخخخ )

قبل از دم دوستای همیشه پایه ام (فاطی،زهرای خودمون،ثریا،الهه و ...) درد نکنه که حداقل تو روزخودمون هوای هم رو داشتیم ...

و حال تشکراتی مخصوص و سفارشی همراه با بوس هایی آبدار و تُف تفی از موجودات عزیزی به نام صدف جوووووونمhttp://up.patoghu.com/images/jrip4w68mivvtdlnvlrw.gif،فهیمه جووووونم،کیم بستنی جوووونمhttp://up.patoghu.com/images/v53fuve6l7n958nv78d.gif ،عاطی قاطی(عاطفه دختر عمه ام)،یگانه دختر خاله ام و عمه فاطی جونم و فِس فِس عزیزم(نفیسه دختر همسایه ی عزییییزم که فقط من به این اسم صدایش می کنم) و بازهم بابام که عین هر شب بستنی خرید و بهم تبریک رو گفت !

 ولی فک کنم از مادر بنده دود و کُنده و ایضا بخاری بلند نشه  ...

http://up.patoghu.com/images/3mb2kko0ybuftdtzoytg.gifخواهر بنده هم که کلا تعطیل ِ ...

و اما داداش عزییییییییزم محمدامین فقسلی کلاس دومی که برای روز دخمل بهم یه کفشدوزک هدیه داد (که البته از توی حیاط پیدا کرده بود !!) و یه امروز رو دست از آرتیست بازی کشید و من رو کیسه بکس قرار نداد و تنها به زدن لگد اکتفا کرد ...

البته الان داره این شعر رو می خونه :

پسرا شیرن مثل شمشیرن       دخترا موشن مثل خرگوشن

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com علی الحال روزمون مباااااااااارک

 

 

  




نوشته شدهیک شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, توسط ملاغه وکلاقه و الاغح وگاوه
   تولدش


آخ آخ من گریهالان کلا در حال سوختنم و بوی سوختگی ام کل کتابخونه رو برداشته ...

رفتم تو یک وبلاگی اینقدر درباره ی آقای قائمیآرام

نوشته بود که حد نداشت...

حیف نه وقتش رو دارم نه حوصله ...

تولدش مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  بوسه

 




نوشته شدهسه شنبه 5 شهريور 1392برچسب:, توسط ملاغه وکلاقه و الاغح وگاوه
.: هک شده amin hackerاین وبلاگ توسط :.